نوشته اصلی توسط
baranam
سلام خسته نباشید من ۲۵ سالمه و شوهرم ۳۳ سالش اول خانوادم با ازدواج منو همسرم مخالف بودند به دلیل نداشتن خونه بعدا پدرش قول داد که خونه بخرند وعقد کردیم شش ماهه از عقدمون میگذره ولی هنوز خونه ای نخریدند از یک طرف مادرشوهرم خیلی شوخی های بیجا میکنی و من رو مورد تمسخر قرار میده چند بار هیچی نگفتم ولی میدونند من رو چاقیم حسایم و من رو مسخره میکنند قدم ۱۵۵ به من میگند کوتوله ای تو دست خودم که نبوده وچاقیم هم به دلیل قرصهای افسردگی هست که میخورم البته خانواده شوهرم و شوهرم بی اطلاع هستند برادر شوهرم هم خیلی دخالت میکنه زن نداره ولی توی زندگیمون دخالت میکنه سر همین شوخی که مامانش کرد اومد پیام داد که مامان من فرشتس و... میتونید دیگه نیایید خونمون دربرابرشونم شوهرم مظلومه و هیچی نمیگه خیلی بیخیاله هر کاری که بهش میگم انجام بده انجام نمیده میگه فراموش کردم جمعه ها برای خانوادش ناهارو شام از بیرون میگیره ولی زمانی که من یه پفک هزارتومانی میخام همون روز میگه ندارم ولی همش میگه دوست دارم هیچوقت هم تو و حرف بدی بهم نزده از یک طرف دیگه بابام چهار ساله فوت شدند و حقوق مامانم حدود ۴ میلیونی میشه ولی هر روز به من میگه فردا تو باید خرجی خونه رو بدی گوشت بخری و...حتی اون هفته هم دچار حمله عصبی شدم مامانم به جای دلداری اومده بالا سرم تو چشمام نگاه میکرد میگفت الهی زبونت برا همیشه بند بیاد الهی درد بی درمون بگیری و رو تخت بیمارستان باشی وزمانی با شوهرم حرف میزنم پشت در به حرفامون گوش میده و میگه این کارو نکن اون کارو بکن من خسته شدم حتی تا مرز خودکشی رفتم و سابقه خودکشی هم دارم کم اوردم کمکم کنید